روزی زیبایی وزشتی درساحل دریایی به هم رسیدند.
آن دو به هم گفتند:بیا تا باهم شنا کنیم برهنه شدند ودرآب شنا کردند و زمانی گذشت وزشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت زیبا نیز از دریابیرون آمدو تن پوشش را نیافت از برهنگی خویش شرم کرد و به نا چار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت
تا این زمان نیز مردان و زنان این دورا باهم اشتباه میگیرند.
اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می ببینند وفارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند و لباسهایش او را از چشم اینان پنهان نمی دارد.
برچسب : نویسنده : دختر تنها hiva66 بازدید : 443